رمان رمان و داستان های عاشقانه |
|||
چهار شنبه 2 آذر 1390برچسب:رمان,داستان های عاشقانه,داستان های عشق وعاشقی,داستان های عشقولانه, داستان قهر آشتی, دلگیری,, :: 15:11 :: نويسنده : مرتضی سلیم خانیان
نرگس به جهانگیر نگاهی نمود و تبسم کرد . از اینکه تلاش میکرد رفتارش مطلوب باشد دچار احساسات شده بود . نرگس از عاطفه برای او حرف زده بود و به او خاطر نشان کرده بود که یکی از دوستانِ بسیار نزدیک من است . بنابراین جهانگیر تصمیم گرفته بود همسرش را شرمنده نکند . روشی که تصمیم به اجرایش گرفته بود سکوت بود . میخواست مگر به وقتِ لزوم حرفی نزند . . با راهنمایی نرگس جلوی خانه عاطفه اتومبیلش را متوقف نمود و به انتظار آنها ایستاد . دقایقی طول کشید تا عاطفه با ساک کوچکی از خانه بیرون آمد . پشت سرش مادر با ظرف آب و قرآن همراهی اش نمود . عاطفه با مادرش روبوسی نمود و با دیدن جهانگیر برای نخستین بار متعجب شد . آیا او همان جهانگیری بود که نرگس توصیفش را مینمود ؟ با او احوالپرسی کرد و عذرخواهی نمود که مزاحمشان شده . سپس پس از خداحافظی با مادر سوار اتومبیل زیبای جهانگیر شد . نرگس هم به اصرار عاطفه جلو کنار جهانگیر نشست و آنها به راه افتادند . عاطفه درحالیکه تا آخرین لحظه مادرش را مینگریست قلبش فرو ریخت . نخستین بار بود که بدون حضور مادر به سفر میرفت . میان راه جهانگیر اتومبیل را متوقف کرد و خطاب به نرگس گفت : اگر صبحانه نخوردید بفرمایید میل کنید .
نرگس به طرف عاطفه برگشت و پرسید : چی میل داری ؟
عاطفه با شرمندگی گفت : من صبحانه خوردم .
جهانگیر برای تصمیم گیری راحت تر به بهانه چک کردن لاستیکها از ماشین پیاده شد . پس از رفتن او نرگس از عاطفه پرسید : به نظرت چطور آمد ؟ عاطفه با جدیت گفت : تو خیلی بی انصافی . فعلا که من نقصی در این بیچاره نمیبینم .
نرگس گفت : صبر داشته باش . بالاخره چیزهای دیگری هم میبینی . البته او به طور کلی ساکت است ولی اصلا بلد نیست چگونه با کلمات ابراز علاقه کند و نمیداند با یک خانوم چطور حرف بزند .
تو باید بدانی هر انسانی یک ویژگی اخلاقی داد . تو یک مرد همه چیز تمام میخواهی که خدا هنوز خلق نکرده .
خوش به حالت که اینقدر قانعی . نگفتی چی میل داری ؟
اگه بگم هیچی بی ادبی کردم . چون این همه آقا جهانگیر را معطل کردیم . من یک چای میخورم .
نرگس سرش را از پنجره بیرون برد و گفت : جهان من و عاطفه چای میخوریم . تو خودت صبحانه خوردی ؟
جهان گفت : آره یک چیزهایی خوردم . توی مهمانخانه میخورید یا ماشین ؟
بیار توی ماشین هوای بیرون کمی سرده .
جهان به داخل مهمانخانه رفت و دقایقی بعد با سینی چای باز گشت و به طرف عاطفه تعارف کرد . عاطفه یکی از فنجانهای چای را برداشت و گفت : خیلی ازتون ممنونم . راستی که نرگس باید از داستن چنین همسر مهربانی به خود ببالد . جهانگیر با سرافکندگی گفت : امیدوارم نرگس خانوم هم همین عقیده را داشته باشند . بعد برای دقایقی دو دوست را تنها گذاشت در این فاصله عاطفه به نرگس گفت : تو حداقل باید محبت او را زبانی پاسخ دهی . او یک مرد است و به محبت زن نیازمندست . نباید به گذشته فکر کنی وگرنه از یکدیگر دلسرد میشوید . او اکنون شوهر توست بد نیست اگر گاهی به او محبت کنی .
هنوز با خودم کنار نیامدم . اصلا زبانم برای گفتن این سخنان نمیگردد . شاید حق با تو باشد . در طول این یک ماه ما واقعا مثل دو بیگانه بوده ایم . این مسافرت هم عمو به زور گردن من گذاشت . میخواست به هم نزدیکتر بشیم . برای من خیلی سخته وقتی میخواهم با او حرف بزنم باید از ساده ترین کلمات کمک بگیرم . چون وقتی کمی سنگین تر با او صحبت میکنم میبینم که با تعجب به من نگاه میکند . خوب دیگه به قول معروف آش کشک خاله است .
جهانگیر فنجانها را در سینی قرار داد و آنها را به مهمانخانه پس داد بعد دوباره سوار اتومبیل شد . نرگس نوار موسیقی ملایمی در ضبط ماشین گذاشت . با صدای موزیک ملایم عاطفه احساس خواب کرد . در پناه تکان گهواره وار ماشین چشمانش را بست وقتی نرگس به عقب نگاه کرد او به خوابی شیرین رفته بود . از دیدن او لبخندی زد و به جهانگیر گفت : انگار چند وقته که نخوابیده .
جهانگیر در پاسخ به نرگس تبسم کرد .
****
عاطفه با صدای نرگس که او را مینامید دیده گشود و نشست .
نرگس گفت : ساعت خواب خانم خوش خواب . شما نزدیک سه ساعت خواب بودید .
عاطفه گفت : معذرت میخوام نفهمیدم چطور خوابم برد . اینجا کجاست ؟ چرا ماشین متوقف شده ؟
ما به شمال رسیدیم الان هم در نوشهر هستیم . جهان رفته دو تا اتاق رزرو کنه . هتلش را میپسندی ؟
عاطفه به ظاهر هتل نگاهی کرد و درحالیکه بار اولی بود که چنین هتل باشکوهی میدید با تعجب گفت : قراره ما در این هتل اقامت کنیم ؟ نرگس حتما باید خیلی گرون باشه .
تو فکر پولش را نکن .
آخه دختر تو شوهرت پولداره من بدبخت چی ؟ همه پولم خرج یک شب اینجا میشه .
نرگس اخم کرد و گفت : یعنی چه ؟ مگه وقتی ما با جهانگیر بیرون آمدیم باید دستمان توی جیبمان باشه ؟
من خجالت میکشم نرگس نمیتونم ...
ببین اگه میخواهی جهان را خجالت بدی و ناراحتش کنی مساله ای نیست .
ولی آخه من ...
خیلی خوب مینویسم به حسابت وقتی برگشتیم باهات حساب میکنم .
عاطفه گفت : اینطوری بهتر شد . ولی هتل قشنگیه . حتما مال از ما بهترونه به جرات میتونم بگم بالای صد تا اتاق دارد .
آره جهان میگفت به دریا هم نزدیکه .
چه خوب . باور کن دیگه داشت شکل و شمایل دریا از یادم میرفت .
من هم همین طور . باید دعا به جون عموم کنم که جلوتر چنین پیشنهادی داد . جهان داره میاد .
جهانگیر وارد ماشین شد و گفت : تا ما یک دور بزنیم اتاقها حاضره . فقط لطفا شناسنامه هایتان را به من بدهید .
بعد با سرافکندگی از عاطفه پرسید : معذرت میخوام خانوم ؟ اسمِ فامیل شما چیه ؟
عاطفه به یاد آورد که جهان سواد ندارد بنابراین گفت : بنایی .
معلوم بود نرگس هم ناراحت شده چون عاطفه دید که صورتش قرمز شد . دقایقی داخل ماشین بودند بعد دو تن از خدمه هتل برای بردن ساکها بیرون آمدند و به نرگس و عاطفه که با تعجب به آنها نگاه میکردند خیر مقدم گفتند . چیزی که سبب تعجب آن دو شده بود لباسهای بسیار تمیز و نوی خدمه هتل بود . انها طوری لباس به تن کرده بودند که گویی ساعتی دیگر به مهمانی میروند . عاطفه آرام در گوش نرگس گفت : میترسم دسته گل به آب بدهم .
نرگس خنده ای کرد و گفت : من هم همین طور . راستش بار اولی است که به همچین هتلی میام . اکثر مسافرتهایی که ما رفتیم در مسافرخانه اقامت داشتیم . بی خود نبود خان عمو کسی را غیر از من برای جهان انتخاب نکرد چون من از نظر طبقه اجتماعی از آنها پایین ترم و آنها میتوانند دائما ثروتشون را به رخ سواد من بکشند ولی اگر دختر باسوادی از طبقه خودشان میگرفتند نمیتوانستند به او افسر باشند .
در این هنگام درحالیکه پشت خدمه راه میرفتند به تالاری بزرگ رسیدند که صدها میز و مبل در آن جای داشت . لوسترها همه نقره بودند و تا دو متر از سطح زمین ، دیوارها آینه کاری بود . کف ساختمان به قدری پاکیزه بود که عاطفه فکر کرد هر آن ممکن است به زمین بخورد . به راه پله ای عریض رسیدند که با فرش پوشیده بود . عاطفه به نرگس گفت : باید کفشها را دربیاریم ؟
نرگس لبخندی زد و گفت : راستش نمیدونم به آن خدمتکارها نگاه کن هر کاری کحردند ما هم انجام میدهیم .
چون دیدند آنها با کفش به راهشان ادامه دادند با خیالی آسوده حرکت کردند .
عاطفه آهسته به نرگس گفت : راستش ترسم از این بود که مبادا کفشها را در بیاریم . چون میان راه جورابم سوراخ شده .
نرگس هم به مان آهستگی جواب داد : من فکر میکنم اینجا باید هر کاری را بلد نیستیم فقط با نگاه کردن یاد بگیریم .
ما آمدیم تفریح کنیم ولی فکر کنم فقط عذاب بکشیم که مثل بقیه نیستیم .
نه عادت میکنیم . ارامتر حرف بزنیم . دوست ندارم جهان حرفهای ما را بشنوه . ولی عجب بوی خوشی میاد .
تعجبی نداره چون الان ظهره . بویی که میشنوی از آشپزخانه است . اما خوشبوتر از آن ، بوی ادکلن هایی است که من میفهمم . هر کس از کنار من عبور کرده با بویی خوش همراه بوده . به راستی ما کجا و اینها کجا ؟ آنها وارد سر سرایی بزرگ شدند و جلوی در یک اتاق ایستادند . با کلیدی آن در باز شد و یکی از خدمتکارها گفت : قربان این اتاق شماست اتاق خانوم هم اتاق مجاوره .
عاطفه کنار ایستاد که آنها در اتاق کناری را هم باز کنند . یکی از خدمتکارها عقبتر ایستاد تا او وارد اتاق شود . با گامهایی لرزان وارد اتاق شد مقابل خود اتاق بسیار بزرگی دید که به جرات با خود گفت از همه دو اتاق ما بزرگتر است . تختخوابی یکنفره که کنارش دو عسلی به چشم میخورد روی یکی از عسلی ها آباژوری بود و روی عسلی دیگر تلفن بود . روبرو میزی زیبا که گوشه اش یک سشوار بود قرار داشت و بر فرازش آینه بزرگی به چشم میخورد . کنار پنجره دو مبل روبروی هم وجود داشت و پنجره با پرده ای توری که از جنس بسیار لطیفی بود مزین شده بود . تراسی زیبا رو به دریا داشت که شاخه های درخت نارنج تا بالای آن را پوشانده بود .
عاطفه تا مدتها محو زیبایی اتاق شده بود با صدای خدمتکار به خودش آمد : بنده منتظر فرمایش خانوم هستم .
عاطفه نمیدانست چه باید بگوید به ناچار گفت : من عرضی ندارم .
خدمه با متانت ساک او را جلوی کمدی زیبا گذاشت و گفت : ناهار راس ساعت یک بعد از ظهر سلف میشود . حمام به تازگی پاکیزه شد . خاطر خانوم آسوده باشه . اگه فرمایشی بود فقط داخلی بیست و دو را بگیرید . مراتب تشکر و خیر مقدم مدیر هتل را پیشاپیش تقدیمتان میکنم .
آن دو رفتند و عاطفه در را بست . آرام کنار پنجره رفت و ان را باز کرد و روی مبل لم داد . در عمرش مبلی به آن نرمی ندیده بود . با خود گفت : حتما اتاق نرگس و جهانگیر از این هم مجللتره . چون انها اتاق دو نفره گرفتند . ولی به هر حال همین هم برای من زیاد است . در این هنگام زنگ اتاق به صدا درآمد . از جا بلند شد و در را باز کرد نرگس بود . نرگس با عجله به داخل آمد و در را بست و انگاه مثل بادکنکی که یکباره بترکد از خنده منفجر شد و خودش را روی تخت انداخت . عاطفه هم خنده اش گرفت ولی نمیدانست چرا دوستش اینقدر از خنده کبود شده . بالاخره وقتی نرگس بریده بریده میان خنده به حرف آمد گفت :
من مات و مبهوت اتاق را نگاه میکردم جهان میگه نرگس خانوم اگر مورد قبولت نیست بگو .
بعد از جا بلند شد و ساک عاطفه را به دست گرفت و به تقلید از رفتار خدمه با صدایی دو رگه گفت :
بفرمایید خانوم . خیر مقدم مدیر هتل را پیشاپیش خدمتتان تقدیم میکنم .
عاطفه از حرکات نرگس با تمام وجود میخندید . پس نرگس هم دچار همان احساس شده بود . گفت : خوشحالم که تو را شادمان میبینم نرگس .
نرگس چرخی زد و گفت : اینجا برای ما مثل بهشته . من که خیال دارم تا وقتی اینجا هستم حداکثر استفاده را بکنم . راستش داشتم از خنده منفجر میشدم به بهانه سر زدن به تو از جهان جدا شدم و اینجا آمدم .
عاطفه درحالیکه روی لبه تخت مینشست گفت : تو باید اوقاتت را با او بگذرانی . انصاف نیست در مقابل این همه مهربانی او اینقدر سرد باشی .
نرگس خودش را روی تخت انداخت و به سقف مجلل اتاق خیره شد و گفت : تو نزدیکترین و تنها دوست منی . یک چیزی را بهت اعتراف میکنم . راستش از تنها بودن با او میترسم . چطوره من و تو برویم توی آن اتاق و او به این اتاق بیاید ؟
عاطفه با خشم گفت : تو دیوونه ای . میخواهی او تصور کند من سبب جدایی شما شدم ؟ گذشته از آن تو باید به حضور دائمی او عادت کنی . حالا آنقدر که او به تو نزدیک است من نیستم .
بعد عاطفه به شوخی گفت : حالا هم لطفا زحمتت را کم کن میخوام حمام کنم آنقدر گرسنه ام که میتوانم یک فیل را درسته بخورم .
فیل نه لطفا ، چون چنین چیزی اینجا یافت نمیشه . باید تسریف ببرید هندوستان .
هر دو دوست خندیدند . به طوری که هرگز به یاد نداشتند هیچ گاه این اندازه شاد بوده باشند . نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم موضوعات آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |