رمان رمان و داستان های عاشقانه |
|||
پنج شنبه 3 آذر 1390برچسب:رمان عاشقانه ,داستان عاشقانه,رمان,رمانتیک,عشقولانه,داستان های عشق و عاشقی, رمان ادریس, رمان ایرانی, :: 8:20 :: نويسنده : مرتضی سلیم خانیان
فصل ۱۴
سال نو آغاز شد طبق مراسم خانوادگی ٬ قبل از تحویل سال نو پدر با کوزه ای سفالی از خانه خارج شد و کوزه را در مقابل در شکست . این کار به نظرش شگون داشت و می گفت یعنی غم های پارسال را در کوزه می ریزیم . از خانه بیرون می اندازیم . همه دور هم جمع بودیم . طبق معمول بعد از تحویل سال نو ٬ پدر لای قرآن را گشود و بعد از خواندن سوره ای از ان ٬ برای شگون سال اولین عیدی را از پول هایی که لای قرآن گذاشته بود به من داد . بعد هم رویم را بوسید و در حقم دعا ی خیر کرد . مادر هم به نوبه ی خود این کار پدر را تکرار کرد .
نوبت به مهتا رسید . آقاجان در حالی که پریا را در آغوش می گرفت ٬ دستبندی طلا از جیبش بیرون ةورد و در دستان کوچک نوه اش جای داد . بعد هم روی او را بوسید . مهتا خم شد تا دست آقاجان را ببوسد . آقا جان دستی به سر مهتا کشید و مانع این کار شد ٬ و بعد از این که در حق مهتا و فرزندش دعای خیر کرد گفت : عزیزم ناصرخان کجاست ؟ در این موقع عید باید در خانه می بود .
مهتا رنگ از رویش پرید و گفت : آقاجان امروز کارش زیاد بود . شما نگران نباشید ٬ حتما می آید . این حرف را طوری ادا کرد که همه اضزراب را در چهره اش خواندیم .
پدر کمی با تاثر گفت : از ناصر بعید است . تازگی ها اصلا او را نمی بینم . چه می دانم . شاید واقعا سرش شلوغ است . امیدوارم حرفش راست باشد . مهتا نکند عضو گروه های سیاسی شده ؟
مهتا به گریه افتاد : خدا نکند آقاجان . مادر شانه های او را گرفت و رویش را بوسید و گفت : گریه نکن . در این ساعت عزیز شگون نداره .سپس به پدر چشم غره ای رفت که حرفش را ادامه ندهد . پدر گفت : اینها همه حدس است خیالت راحت باشد . من دنبال این جریان را می گیرمم و ته و توی قضیه را در می آورم . اگر زبانم لال چنین بود ٬ قبل از این که موضوع لو برود و مسئله ای پیش بیاید ٬ خودم جلویش را می گیرم .
مهتا سر تکان داد و آرام شد .
بعد از ساعتی ناصرخان به خانه آمد . بی خوابی پای چشمش را سیاه کرده بود . پدر را بوسید و سال نو را به همه تبریک گفت ٬ و سپس افزود :این روز ها سفارت خیلی شلوغ است . آقاجان کسی نبود که به اوراق سال رسیدگی کند ٬ مجبور شدم بمانم . مرا ببخشید . بعد پریا را در آغوش گرفت و دست در جیبش کرد و النگویی کوچک به دست او کرد به رسم عیدی سینه ریزی از طلا به مهتا داد و یک جفت گوشواره ی یزدی هم به من .
آن شب همگی شب خوشی را سپری کردیم .
فصل ۱۵
سفره ی عقدم را چیدند . ویدا به سلیقه ی خودش اتاق را آراست . از زمانی که همدیگر را دیده بودیم ٬ هیچ حرفی از ماکان به زبان نیاورده بود . می دانستم از من دلخور است اما چه می شد کرد ٬ من مجبور به این ازدواج شده بودم .
یک بار دیگر نصف شهر تهران به خانه مان آمدند . آرایشگری فرنگی آوردند تا مرا بیاراید . در لباس سفید به پری دریایی می ماندم که به زور او را از دریای آبی بیکران جدا کرده اند . دل گرفته و تنها . از شور و نشاز ان هیچ به خاطر ندارم . ٬ زیرا فکرم به دور دست ها پرواز می کرد ٬ به جایی دور از عالم خاکی ٬ دور از احمد که آن شب همسرم می شد ٬ و دور از ماکان که مرا تا سر حد جنون رنجانده و تنها گذاشته بود . من بودم و تنهایی . من بودم و پرواز در آسمان خیال .
مهمان ها کم کم می آمدند . برق شادی از نگاه مادر می بارید . همه هدایای خود را دادند . پدر هم وارد شد . رویم را بوسید و سند باغی در شمیران را به من اهدا کرد و زیر گوشم گفت : بلاخره عروسی دیبا را هم دیدیم .
یکباره هلهله ی زن ها به هوا برخاست . احمد با کت و شلوار مشکی ٬ پیراهن سفید ٬ کفش های براق و موهای روغن زده وارد شد . با حجب و حیایی مصنوعی کنار دستم نشست ٬ رویم همان تختی که چند سال پیش مهتا و ناصر خان هم پیمان بسته بودند که تا ابد به یکدیگر وفادار بمانند
عاقد را از راهرو های میانبر به حیاط اندرونی آوردند . به طوری که مهمان ها هیچکدام او را ندیدند . در اتاق پشت سرمان نشست . مادر ٬ زن دایی ها ٬ خاله ی احمد و خاله مولوکم که سال ها به خانه ی ما نمی آمد ٬ پارچه ای را روی سرمان گرفتند و مهوش خانم شروع به ساییدن قند کرد . عاقد خطبه ای خواند . قلبم به شدت می لرزید . نفسم بند آمده بود . یک کلمه حرف من یک عمر زنجیر اسارت بر دلم می بست . مادر از پشت سر دستم را نیشگون گرفت . نمی دانستم چرا لال شده بودم . خدایا چه باید می گفتم ؟
زن دایی مهوش صبرش به سر آمده بود . عاقد چندین دفعه خطبه را خواند .
خااله ملوک از پشت سرم به آرامی گفت : دیبا جان بله را بگو دیگه خاله .
زبانم گره خورده بود . مادر رو به مهوش کرد و گفت : خواهر مثل این که هول کرده است تو به جایش بله بگو . یعنی به وکالتش .
مهوش خانم رو ترش کرد و گفت : وای می خواهید گناه کبیره کنم و به عقد پسرم در بیام ؟ چرا هول کرده ؟ مگر چهارده ساله است ؟
مادر میان حرفش دوید و با ناراحتی گفت : اگر ۱۴ سال ندارد از ۱۴ ساله ها هم چیزی کمتر نیست می خواستی دختر شهناز را بگیری .
انگار داشت آشوب می شد . حرف ها را می شنیدم اما نمی توانستم عکس العملی نشان بدم . به رو به رو خیره شده بودم . اشک در چشمان مهتا حلقه زده بود . به آرامی نفسی کشیدم و به زوری که به گوش بالا سری ها برسد بله را گفتم .
همه شروع به دست زدن کردند . صدای شهناز به گوشم رسید : خدا به خیر کند چقدر ناز دارد .
احمد به من چسبید به طوری که توان جنب خوردن نداشتم . دستانم را به آرامی گرفت و شروع به نوازش انگشتانم کرد . از این عملش مشمئز شدم . انگشتانم سرد شد . هیچ احساسی نسبت به او نداشتم . خدایا چه کنم که مهوش خانم در دلم جا بگیرد ؟
آخر شب فرا رسید . پدر بار یگر به مجلس زنانه وارد شد . همراه با تنها کسی که نمی خواستم آن شب با حضورش مرا رنج دهد . همراه ماکان دوست قدیمی اش . پدر نزدیک شد و صورت هر دویمان را بوسید و برایمان آرزوی خوشبختی کرد . از حرف هایش هیچ نمی فهمیدم . نگاهم در نگاه ماکان گره خورده بود . چشمانم غرق در اشک بود و صورتم از شرم عشق گذشته ام سرخ . میخکوب بر دو پا ایستاده بودم .
ماکان با همان عطر قدیمی ٬ همان چهره ی جذاب و مردانه ولی برخلاف همیشه با لباس مناسب جشن ٬ موهای روغن زده و زیبا و چشمانی که در ان موجی از غم دیده می شد ٬ امده بود . با احمد دست داد و روی یکدیگر را بوسیدند . با احمد دست داد و روی یکدیگر را بوسیدند . بعد نزدیک تر آمد و دست مرا به رسم ادب فشرد و گفت : امیدوارم همیشه خوشبخت باشید . خوشحالم که دختر کوچک بهادرخان عزیز را هم در لباس عروسی دیدم .
نمی دانستم چه بگویم . قطره ای اشک از گوشه چشمانم فرو ریخت . از اول شب این دومین باری بود ککه زبانم بند آمده بود .
احمد از حالت من متعجب شده بود و با شک مرا می نگریست . به آرامی دستم را گرفت . با حرکت دستش به خود آمدم . لبخندی مصنوعی زدم و تشکر کردم .
ماکان گفت : من هم هدیه ای برای شما دارم . سپس دست در جیب کوتش کرد و جعبه ای زیبا بیرون کشید و به آرامی درش را باز کرد . امیدوارم مورد پسندتان باشد .
ساعتی زنانه و لطیف بود . شئی که هنوز در میان زنان ایرانی متداول نبود و تا آن زمان من در دست هیچ کس جز عده ی معدودی ندیده بودم . برای خرید عقد هیچ ساعتی را پسند نکرده بودم اما آن هدیه بسیار زیبا و نفیس بود .
- این را سفارش داده ام برای شما از فرانسه فرستاده اند و دیشب رسید . ساخت پاریس از طلای ناب است .
پدر دستی به شانه ی ماکان زد و گفت : متشکرم دوست عزیز . سلیقه ی تو را تحسین می کنم . دیبا جان دستت را بیار جلو تا ماکان ساعت را برایت ببندد .
دستم لرزشی آشکار داشت . ماکان با ظرافت ساعت را دور مچ دستم بست و با خنده ای همراه پدر از ما دور شد .
دلم هوای دو سال پیش را کرده بود زمانی که برای اولین بار ماکان را در کنار خود داشتم . یکباره وجدانم مرا نهیب زد . بس است . از امروز تو به کس دیگری تعلق داری . نباید فکر بیگانه ای را در سر بپرورانی . ماکان و عشقش را همین امشب به خاک سرد بسپار . آن نگاه حاکی از هزاران سوال را فراموش کن . احمد را بپذیر . مرور زمان عشقش را در قلب تو بیدار می سازد .
سرجایم نشستم . احمد نگاهی به چهره ام انداخت و گفت : دیبا خانم امیدوارم از این مراسم راضی باشید . نگاهی به او افکندم و گفتم : متشکرم . خواهش می کنم از این به بعد مرا به اسم کوچک صدا بزن ٬ احمد .
دستم را به گرمی فشرد و نگاهی پر محبت بر شهره ام افکند . آخر شب بود که همه مهمان ها رفتند . دیگر ماکان را ندیدم . بعد از رفتن مهمان ها خانواده ی دایی هایم و اقوام درجه یک ماندند و ساعتی دور هم نشستند . خدمه مشغول نظافت خانه بودند .
مادر به همه مستخدمین گفت : برای امشب کافی است همه فردا تا ساعت نه استراحت کنید و بعد همه کار ها را انجام خواهیم داد . به مجرد این دستور همهگی آن جا را ترک کردند و ما تنها شدیم . فقط دایه کنارمان مانده بود . مادر به نشانه ی تشکر کیسه ای حاوی چند سکه ی زلا از کیف کوچکش بیرون آورد و به دایه داد .
- دایه جان این هم حق دایگی و زحمتت .
- خانم جان مرا شرمنده نکنید . من که کاری نکردم . آنها را هم مثل بچه های خود دوست دارم . انشاالله امشب مبارک دیبا جان باشد و به پای احمد خان پیر شود .
- دایه جان برو استراحت کن . الان برادر و خواهر هایم می روند . آقا هم که خسته است و می رود می خوابد . دیگر با تو کاری ندارم .
دایه برخاست و با اجازه ای خارج شد . من به همراه سروناز و صنوبر به اتاق خوابم رفتم . دو خواهر شوهرم کمک کردند تا لباس را از تن بیرون آورم و لباس راحتی بپوشم . مهتا سنجاق ها را از لا به لای موهایم بیرون کشید . نزدیک صبح بود که دایی ها و خاله هایم رفتند . احمد در اتاق را زد و وارد شد .
آمدم خداحافظی اممیدوارم شب خوشی داشته باشی دیبا .
جلو آمد و گونه ام را بوسید . بوی تند و زننده ای به مشامم رسید . مثل بوی الکل چراغ بود . بدون هیچ کلامی از من جدا شد و رفت .
سه روز بعد دایی خشایار همه را به صرف ناهار منزلش دعوت کرد .پدر قرار بود از تجارتخانه به آنجا برود. مادر حاضر شده بود و به طرف اتومبیل یاسر می رفت . من که مانند همیشه دیر تر حاضر می شدم پشت در حیاط به او رسیدم .
- مادر صبر کنید .
برگشت و با تعجب نگاهی به من افکند .
- تو چرا همراه من میای ؟
- مگر من دعوت نیستم ؟
- خب البته . اما قرار است تحمدخان به دنبال تو بیاید .
وای خدا ٬ تازه یادم افتاده بود دختر خانه نیستم .
ساعتی بعد احمد به دنبالم آمد . در اتاقم را زد و جلو رفتم و سلام کردم . جواب سلامم را داد و دست هایم را گرفت .
بیا دیبا ٬ آمده ام تو را به خانه ببرم . حتما خیلی انتظار کشیدی .
- نه همین الان آماده شدم .
-راستی ؟ فکر می کردم ساعتی هست که منتظر منی . عمه را که دیدم گفت دیبا حاضر شده و انتظار تو را می کشید .
نه به هیچ وجه . اصلا نمی دانستم تو می خواهی بیای دنبالم . درضمن انتظار کشیدن را هرگز دوست ندارم و برای کسی منتظر نمی مانم .
احمد برگشت و نگاهی برافروخته به چهره ام انداخت .
منظورت چیست از این ککه منتظر هیچکس نمی شوی ؟
- منظور خاصی نداشتم همینطوری یک حرفی زدم .
- دیبا یعنی اگر من برم نیشابور ٬ انتظار نامه های مرا نمی کشی یا دلت برام تنگ نمی شود ؟
لبخندی زدم و گفتم : شاید .
در همین هنگام ماشینی جلوی در خانه ایستاد . از دور ماکان با لباس نظامی ظاهر شد از دیدنش قلبم شروع به تپش وحشتناکی کرد . احساس می کردم هر ان از سینه بیرون می افتد .
احمد هم از دور او را شناخت .
آه سرگرد احمق هم سر رسید . او دیگر چه می خواهد ؟ بر خر مگس معرکه لعنت .
این چه حرفی است که می زنی ؟ الحق که از تو هم بیشتر از این توقع ندارم .
ماکان جلو امد و احمد با تظاهر به خوشحالی دست او را به رسم ادب فشرد . ماکان بعد از کمی صحبت رو به من کرد و گفت : غرض از مزاحمت آمده ام با بهادرخان عزیز در مورد مسئله ای مهم صحبت کنم و بعد از ان هم اگر خدا بخواهد از تهران بروم .
احمد با لبخند گفت : بهادرخان خانه نیستند . احتمالا تجارتخانه هستند .
- نه نبودند به آنجا رفتم .
- پس حتما به خانه ی ما رفته اند . زیرا امروز همه آنجا ذعوت دارند .
ماکان خنده ای عصبی کرد و گفت : چه جالب انجا هم سری زدم .
- خب حالا اگر پیغامی جز خداحافظی است بگویید من به ایشان می رسانم .
- نه متشکرم مسئله ای هست که باید خدمت ایشان عرض کنم .
- آیا از دست ما کاری ساخته است ؟
- نه فکر نمی کنم . مزاحم شما زوج جوان نمی شوم . یکبار دیگر می روم تجارتخانه دنبالشان و دوباره می آیم اینجا ببینم آمده اند یا نه .
میان حرفش دویدم و گفتم : این چه حرفی است سرگرد ؟ شما به هیچ عنوان مزاحم نیستید . تشریف ببرید تو . سفارش می کنم کسی را بفرستید در تجارتخانه منتظر آقاجانم شود و به محض ورود ایشان را به خانه بیاورد .
ماکان حال درستی نداشت . نگاهش حاکی از مسئله ی بسیار مهمی بود . دلم شور می زد . ماکان همراه احمد به درون خانه رفت . باید به منزل دایی می رفتم و اگر پدر را آنجا میافتم او را به خانه باز می گرداندم.
*
*
*
ادامه دارد نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم موضوعات آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |