رمان رمان و داستان های عاشقانه |
|||
پنج شنبه 3 آذر 1390برچسب:رمان عاشقانه ,داستان عاشقانه,رمان,رمانتیک,عشقولانه,داستان های عشق و عاشقی, رمان ادریس, رمان ایرانی, :: 8:21 :: نويسنده : مرتضی سلیم خانیان
مهتا نیمه بی هوش بود . مادر و زن دایی طاهره صورتشان را خراشیده بودند . یاسر در اوج ناراحتی در راهرو قدم می زد . دایی هایم رو مبل نشسته و در فکری عمیق فرو رفته بودند . پدر عصبانی بود و در چهره اش غمی آشکار وجود داشت . ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود . یعنی چه شده بود ؟ به سمت مادر دویدم . بگویید مادر . شمارو به خدا بگویید چه شده ؟ چرا هیچ کس حال خوشی ندارد ؟
مادر در حالی که گریه می کرد گفت : خاک بر سرمان شد .
مهتا چرا غش کرده ؟
سروناز با چشمانی اشک آلود گفت : زن داداش هیچی نگو همه جا خورده اند .
دستش را گرفتم و به شدت تکان داد .
- تو رو به خدا . من که جانم به لب رسید .
در حالی که بغض در گلویش نشسته بود گفت : آقا ناصر را یک ساعت پیش در سفارت خانه دستگیر کردند .
آخه چرا به چه جرمی ؟
می نمی دانم آقاجانت همه چیز را می دانند .
به سمت پدر ر فتم و خود را به روی پاهایش انداختم لگ.ییئ آقاجان . شما را به خدا بگویید چه شده است ؟ سرگرد ماکان با شما چه کار دارد ؟
پدر جواب نداد .
- احمدخان سرگرد کجاست ؟ هنوز منتظر است ؟
- بله آقاجان در منزل شما هستند .
پس بروید ماشین را روشن کنید . سپس رو به دایی هایم کرد و گفت : بلند شوید راه بیفتیم تا سرگرد از خانه نرفته است . بعد از مکثی طولانی به آرامی رو به زن دایی مهوش گفت : شما هم خانم ٬ زن ها را دلداری بدهید و آرامشان کنید .
پدر از خانه خارج شد و دایی جمشید و دایی خشایار همراه یاسر و احمد پشت سرش بیرون رفتند . دنبال پدر دویدم . آقاجان چی شده چرا چیزی نمی گویید ؟
هیچ ناصرخان جز مشروطه خواهان بوده است . به تبعیت از آیت الله نوری در صف مجاهدین ضد شاه قرار گرفته .
آقا جانم می شود کاری کرد ؟
اگر خدا بخواهد و ماکان هنوز نرفته باشد بله . برو مادر و مهتا را آرام کن .
دم عصر پدر و همراهانش ناراحت و گرفته به خانه آمدند . همه منتظر خبری بودیم تا از نگرانی بیرون آییم . مهتا بی صبری می کرد و زن دایی طاهره هر دم غش می کرد . هیچ کدام حال خوشی نداشتیم . اول از همه دایی جمشید وارد شد . طاهره خانم و دو دخترش به طرفش دویدند و خود را جلوی پایش انداختند و اشک ریختند . دایی ساکت بود . فوزیه و فائقه خواهران ناصرخان مثل بچه ها ناله می کردند . هیچ کدام نمی توانستیم تسلی دیگری باشیم . هرچه زن دایی می پرسید : جمشید چچی شده ؟ چرا ساکتی ؟ دایی سکوت کرده بود و هیچ نمی گفت .
آخر سر پدر به حرف آمد .
ناصرخان را بردند اداره ی امنیه . فعلا بازداشت است . اما ماکان قول داده هرچه سریع تر آزادش کند . جای هیچ نگرانی نیست . من به حرف ماکان اعتماد کامل دارم .
همه با صدای بلند گریستیم . اما دیگر فایده ای نداشت . خدمتکار پیر دایی خشایار چای آورد . از صبح تا آن زمان راه گلوی همه بسته شده بود . پدر بدون این که تو.جهی به خدمتکار کند رو به مادر کرد و گفت : گریه نکن خانم جان ٬ خدا رو خوش نمی آید . بلند شو . حاضر شوید ٬ به خانه بر می گردیم .
من و مادر برخاستیم . مهتا نشسته بود و گریه می کرد . سرخی چشمانش به او حالتی معصوم بخشیده بود . طاهره خانم بلند شد و گفت : ما هم می رویم خانه اما بهادرخان شما را قسم می دهم به جان پریا ٬ برای نجات ناصرم هر چه از دستتان بر می آید انجام دهید . ما نیز از لحاظ مادی کمک حالتان می شویم . تمام دارایی ام را به خاطر بچه ام به آتش می کشم .
پدر رو به طاهره خانم کرد و گفت : هرچه خدا بخواهد همان می شود . درضمن جمشید از من وارد تر است . با این که چند سالی است بازنشسته شده هنوز دوستانی در اداره ی امنیه دارد . بگذارید این مسئله روال عادی خود را طی کند . انشاالله آزاد می شود . سپس رو به مهتا کرد و گفت : دخترم بلند شو بیا خانه ی ما .
طن دایی طاهره پریا را در آغوش گرفت .
بهادرخان اجازه دهید مهتا پیش ما بماند حالا که بچه ام نیست همسر و نوه اش بوی او را می دهند .
نه طاهره خانم حال شما مساعد نیست مادرش می تواند او را آرام کند . ماندنش پیش شما ممکن است مسئله ساز شود .
زن دایی پریا را بوسید و او را در آغوش مهتا گذاشت . دستی به صورت مهتا کشید و گفت : دخترم من تو را مقصر نمی دانم . همه می دانیم اگر مردی بخواهد خطایی کند کوه هم جلودارش نمی شود . هیچ زنی نمی خواهد همسرش از او دور باشد . پس خیالت راحت باشد که ما به دلیل قضاوت سست و بی اساس آتش جهنم را بر خود روا نمی داریم .
احمد ماشین را روشن کرد : من شما را می رسانم .
روز شوم ما به شب رسید . پدر تمام مدت در فکری عمیق فرو رفته بود . سر شب همگی دوباره سر سفره ی شام نشستیم . مهتا پریا را شیر می داد و هنوز هم گریه می کرد . دایه جوشانده آورد امما او از خوردن جوشانده و حتی یک لقمه غذا خودداری کرد . دایه با نگرانی گفت : مهتا جان جوش نزن مادر . شیرت خشک می شود . این طفل معصوم چه گناهی کرده است ؟ همه چیز را به خدا بسپار . درست می شود .
پدر سکوت را شکست .
از ناصر بعید بود . هرگز فکر نمی کردم زیر آن چهره ی مظلوم و تودار ٬ چنین فکری خفته باشد . این ااوخر مشکوک شده بودم اما باز می اندیشیدم زرنگ تر از این هاست که دم به تله دهد . آخر پسر ٬ تو را چه به مشروطه و مخالفت با آن سگ پیر خودفروخته انگلیس ؟ این طاعون انقدر در این مملکت ریشه دوانده که دارویی نمی تواند او را از پای در آورد . باید فکری اساسی کرد .
پدر ماکان توانست کاری بکند ؟
آه بیچاره ماکان اولین کسی بود که خبر دستگیری ناصر را به او دادند . به قول خودش اونقدر هول کرده که نمی دانسته چگ.نه این خبر را به ما برساند . هرچه دنبال من می گردد پیدایم نمی کند . من در تجارتخانه ی جسن خان نشسته بودم و ساعتی با او گرم گفتگو بودم . در همان لحظه شاگرد حست خان خبر آورد که ناصر را دستگیر کرده اند . من بعد از شنیدن این حرف با عجله خود را به منزل دایی ات رساندم . همان موقع بود که مهوش خانم خبر داد ماکان عقب من آمده است و بسیار هم ناراحت بوده است . تازه فهمیدم که او بی دلیل پی من نیامده است . بیچاره به محض شنیدن این خبر اول دنبال کار ناصرخان می رود و تا قول مساعد نمی گیرد پیش ما نمی آید . این سگ پیر برای ادامه ی سلطنتش از خون پسر هم نمی گذرد . حالا ماکان چند روزی در تهران می ماند و دنبال کار ناصرخان را می گیرد . خدا کند بتواند نجاتش دهد وگرنه ......
مهتا بلند شروع به گریه کرد .
آقاجان یعنی ممکن است اعدامش کنند ؟
مادر میان حرفش دوید و گفت : زبانت را گاز بگیر ٬ دختر . این چه حرفی است که می زنی < مگر ما می گذاریم ؟ پدر شوهرت این همه سال در خدمت این کثافت های از هدا بی خبر بوده . حتما به خطر او یا پدرت ارفاقی در کار است . باز هم می گویم به خدا توکل کن .
احمد آخر شب رفت . ما همه در سکوتی عمیق روی ایوان نشسته بودیم نسیم بهاری جسم و روح خسته مان را نوازش می داد . مادر پریا را از دایه گرفت و مهتا را به اتاق خودش برد . خانه دوباره در سکوت فرو رفت . من هم به اتاقم رفتم و برای ناصرخان دعا مردم .
روز ها به سرعت می گذشتند و هیچ خبری از ناصرخان به دستمان نمی رسید . شب و روز مهتا اشک و ناله بود و دیگر هیچ توجهی به پریا نداشت . بیشتر اوقات خود را در اتاقش حبس می کرد و می گریست . مهتا فقط برای شیر دادن پریا مجبور بود او را در آغوش بکشد .
در یکی از شب های گرم تابستان ٬ ماکان همراه دو مرد دیگر که آنها نیز نظامی بودند سر زده وارد خانه شدند . یکراست به اتاق پدر رفتند . دو سه سساعتی ماندند و بعد آن دو به سرعت آنجا را ترک کردند .
من پشت پنجره ی یکی از اتاق ها ایستاده بودم و این منظره ی اضطراب آور را تماشا می کردم . خدا می دانست آنجا چه گذشته بود و آن دو مرد مشکوک چرا به خانه ی ما آمده بودند .
در اتاقم زده شد . دایه بود .
دیبا جان بیا بیرون سرگرد در حیاط اندرونی هستند و با شما کار دارند .
با عجله کفش هایم را به پا کردم و به ححیاز اندرونی رفتم . ماکان پشت به من در انتظارم قدم می زد . سلامی کردم و جلو رفتم . از این دیدار شرمنده بودم . او برگشت و نگاهی به چهره ام افکند .
دیبا کار ناصر خان تمام شد .
از حرفش دست و پایم لرزید : یعنی او را می کشند ؟
خنده ای کرد و گفت : نه یعنی این که تا چجند وقت دیگر آزاد می شود . می خواستم خبرش را به تو بدهم . می دانم برای خواهرت نگگران هستی . البته آقاجانت برایتان عنوان می کرد اما می خواستم به همین بهانه تو را هم .....
متشکرم سرگرد .
- احتیاج نسیت . خداحافط . نا امشب تهران را ترک می کنم . مثل همیشه دوست داشتم از تو خداحافظی کنم . درضمن امیدوارم خوشبخت شوی .
اشک در چشمانم حلقه زد .
باز هم متشکرم سرگرد ماکان آریا .
ماکان از خانه خارج شد و من از شوق خبر آزادی ناصرخان در پوست خود نمی گنجیدم اول به سراغ مهتا رفتم و این مژده را به او دادم . بلند شد و از شادی فریاد کشید . می خواست برود و این خبر را به مادر بدهد اما من مانعش شدم . چه کار می کنی ؟ حتما ماکان نمی خواسته از این جریانی که خبرش را به من داده کسی بویی ببرد . من چون نمی خواستم دیگر زجر تو را ببینم این خبر را به تو دادم . صبر کن خود پدر این مسئله را برایمان عنوان خواهد کرد .
بعد از شام همگی در حیاط روی تخت های چوبی به هم متصل شده نشستیم . مرضیه حیاط را آبپاشی می کرد . این روز ها حال باغبان پیر چندان مساعد نبود و کار هایش به عهده ی مرضیه و پسرش بود . با اشاره ی پدر آنها از حیاط خارج شدند . غلام قلیان پدر را آورد و با تعظیمی به دنبال آنها روانه شد . مهتا بعد از مدت ها پریا در آغوش گرفته بود و از این که ناصرخان دوباره به خانه بر می گشت دلشاد بود . این را از نگاه های مهربانی که به سمت پریا معطوف می شد درک می کردم .
پدر پکی به قلیان زد مادر در حالی که انار دانه می کرد ساکت نشسته بود و پدر را نگاه می کرد . ناگهان پدر به سخن آمد . خب بچه ها یک خبر خوش .
مادر سر بلند کرد و با شادی به او نگریست همه می دانستیم آمدن آنها بی دلیل نبوده است .
چه خبر خوشی بهادرخان الان ماه هاست که خبر خوشی به گوشمان نرسیده .
پدر خنده ای کرد و گفت : ناصرخان به زودی به خانه می آید .
همگی یک صدا گفتیم : راست می گویید پدر ؟
بله خوشحال باشید .
آخر چگونه ؟ یعنی ناصرخان را بخشیده اند ؟
پدر دستی به محاسنش کشید و گفت : ناصرخان خطایی نکرده که او ببخشند . سوءتفاهمی بوده که حل شده . یعنی هیچ مهر دیگری نمی توانند روی این مسئله بزنند .
اما چطوری ؟ هیچ فقط با پول . آن دو نفر که امشب آمده بودند از وابستگان رضاشاه بودند . یک مشت اراذل و اوباش باجگیر و رشوه خوار . با گرفتن دو سند زمین زعفران در خراسان قول دادند یک ماه دیگر ناصرخان را صحیح و سالم تحویل دهند .
مهتا شرمنده سر به زیر انداخت .
آقاجان چرا از دارایی خود ناصرخان چیزی نبخشیدید ؟
پدر گفت : چه فرقی می کند ؟ ناصرخان هم مثل پسر من است . اصل این بود که بیاید سر خانه و زندگی اش . این پول راه دوری نرفته .صدقه سر نوه ی کوچکمان است که به شکم آن مفت خور ها می رود .
مهتا دوباره پرسید : آقاجان ٬ رضایت شاه را جلب می کنند ؟
چه می گویی دخترم ؟ این هدایا برای آن مفت خور است . اگر سبیل شاه مزدور چرب نشود که کاری برای این مردم بی نوا نمی کند . ما را باش که این مملکتمان را دست چه دزد سر گردنه ای سپرده ایم .
مادر به سینه کوفت و گفت : خدایا خیر نبینند . خدا ریشه اش را برکند پدر خندید و گفت : خانم کنده خواهد شد . اگر ریشه ی سلطنت کنده نشود کار این رضا شاه بی غیرت به آخر خواهد رسید . مردم خواستار بر کناری او هستند . آخر می دانید همین ناصرخان در بین مردم چه محبوبیتی کسب کرده ؟ آخر او از طرف خیلی از آیت الله ها پشتیبانی می شده . در مجلس عزاداری بر ضد شاه و اداره ی مملکت چه شعار ها که نمی داده . خدا به جانش رحم کرد وگرنه زبانم لال ..... قسم می خورم ریشه ی طلم کنده خواهد شد .
مادر حرفش را قطع کرد : بیا برویم به برادرم خبر بدهیم . آنها هم خوشحال می شوند .
- صبر کن خودم در یک فر صت مناسب خبر می دهم .
تابستان رو به اتمام بود و پاییز فرا می رسید . احمد بعد از ماه ها از نیشابور به تهران آمد و سوغاتی برایم پالتویی از پوست خز آورد با کلاهی از همان جنس . روزی خانواده ی دایی خشایار به منزل ما آمدند . بعد از شام دایی خشایار در جمع خانوادگی اعلام کرد : به نظرم حالا دیگر وقت آن است که احمد و دیبا به خانه بروند . اگر آقا بهادر اجازه بدهند هفته ی دیگر جشن را برپا کنیم .
پدر مکثی کرد و بعد مودبانه گفت : من هم آرزوی خوشبختی دخترم را دارم . اما باید اعلام کنم تا ناصرخان به خانه نیاید اجازه نمی د هم دیبا را ببرند . چون وجود داماد بزرگم الزامی است . من نمی توانم مهتا را در غم ببینم و دیبا را به خانه ی شوهر بفرستم .
دایی ساکت شد و دیگر هیچ نگفت . انگار حرف پدر را پذیرفته بود .
اواخر ماه مهر بود که شبی در حیاط را کوبیدند . غلام به سرعت خود را به ما رساند .
ارباب ناصرخان آمده اند .
همه از جا بر خاستیم در سایه روشن دالان مردی لاغر اندام با ریشی بلند و ژولیده و کمری تقریبا خمیده ظاهر شد . ناصرخان در آن مدت زیر شکنجه پوست انداخته بود و آن پسر دایی همیشگی من نبود . مهتا زانو هایش خم و شد و به گریه افتاد . مادر دوید و ناصر را در آغوش کشید . پدر جلو رفت و دستش را گرفت . لحظه ای اندهبار بود .
روز های بعد کار ما شده بود پذیرایی از مهمانانی که به دیدار ناصرخان می آمدند . دوباره شادی به خانه ی ما آمده بود .
مرور ایام به ناصرخان جان تازه ای بخشید . دوباره زیر پوستش آب دوید و مثل قدیم سرحال و قبراق شد . برای مهتا دیگر عامل نگران کننده ی دیگری وجود نداشت . انگار آن روز ها کار همه شده بود شادی و باز هم شادی .
ناصر خان از سفارت استعفا داد و در جواب پدر که علت را جویا می شد گفت : حاضرم سر بی شام به زمین بگذارم ٬ اما نان این کثافت ها را نخورم .
بعد از مدتی او در تجارتخانه ی پدر مشغول به کار شد . پدر از این که ناصرخان کمک حالش شده بود احساس رضایت می کرد . پدر در جمع خانوادگی می گفت : ای کاش قبل از این که جعفرخان برود خودم شراکتم را بر هم می زدم و داماد عزیزم را شریک امور تجارتخانه می کردم . واقعا زمان ورود ناصرخان به آنجا اوضاع رونق گرفته و من دیگر نگران هیچ چیز نبودم .
*
*
*
ادامه دارد
نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم موضوعات آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |