رمان رمان و داستان های عاشقانه |
|||
پنج شنبه 3 آذر 1390برچسب:رمان عاشقانه ,داستان عاشقانه,رمان,رمانتیک,عشقولانه,داستان های عشق و عاشقی, رمان ادریس, رمان ایرانی,دالان بهشت, الهه ی شرقی ,مهر و مهتاب, گندم ,همخونه ,غزال بامداد ,خمار شب ,سراب, حریم عشق ,دختری در مه, برزخ اما بهشت, ترانه های نیمه شب, نگاهم کن, :: 10:32 :: نويسنده : مرتضی سلیم خانیان
برای شب مهمان داشتیم . مهتا و ناصرخان زودتر از همه آمده بودند با مهتا در ایوان نشسته بودیم . به رقص فواره ها در غروب خورشید نگاه می کردیم . راستی مهتا فوزیه و فائقه کی می خواهنر سر خانه و زندگیشان بروند ؟ والله نمی دونم . انگار تب شوهر کردن به آنها هم سرایت کرده است .خواستگار زیاد دارند ٬ اما هنوز فکر می کنند زود است . فوزیه شانزده سال دارد و فائقه هجده ساله است . درست مثل من و تو که دو سال تفاوت سنی داریم . جالب نیست ؟ چرا ولی تو در هفده سالگی به عقد ناصرخان در آمدی و تا وقتی من بیچاره عروس نشده بودم همه مرا در تنگنا گذارده بودید . یادم می آید . تو هم خیلی لجباز بودی . از هر که می آمد ایرادی می گرفتی و ردشان می کردی انگار قسمت تو فقط احمدخان بود . با حسرت گفتم : اما در مورد آنها مسئله فرق می کرد . خوش به حالشان . مهتا با تعجب کرا نگریست . چرا حسرت می خوری ؟ مگر از احمئخان راضی نیستی ؟ جواب سوالش را ندادم و بلافاصله مسئله ای دیگه را به میان کشیدم .مهمان ها کی می آیند ؟ فکر کنم سر شب . راستی می دانی دایی خشایار دعوت پدر را نپذیرفته ؟ چه بهتر ! امشب از دست مهوش خانم یک نفس راحت می کشیم . هردو خندیدیم و مهتا گفته ام را با سر نصدیق کرد . پدر وارد شد . هر دو سلام کردیم و به احترام برخاستیم . او جوابمان را داد و بلافاصله خود را به دالان اندرونی رساند . صدایش به گوشمان می رسید که گفت : اختر خانم امشب ماکان هم دعوت دارد . من می روم و با او می آیم . شاید کمی دیر شود . مادر صدایش را بلندکرد : باز هم بهادرخان در جمع فامیلی باید از سرهنگ دعوت به عمل آید ؟ فکر راحتی ما را بکنید . ای خانم جان این چه حرفی استت؟ ماکان که دوست عزیز دیروز و امروز من نیست الان سال هاست که به این خانه رفت و آمد دارد . پس یادتان نرود من اگر دیرتر آمدم با سرهنگ هستم . خب خانم کاری نداری ؟ من رفتم . مادر صدایش را بلند کرد : بروید آقا . خدا به همراهتان . بعد از خارج شدن پدر به فکر فرو رفتم . از شنیدن نام ماکان اعصابم به هم ریخت . خدایا چگونه می توانستم حضور او را در جمع آن شب تحمل کنم ؟ حضور او را که باعث شده بود چینی قلب من در اول جوانی بشکند . او احساس عشق را در من تبدیل به بدبینی کرده بود .به طوری که دیگر فکر نمی کردم عشقی در دلم جوانه بزند ٬ حتی عشق به زندگی . آن شب مطابق معمول موها را پشت سرم جمع کردم . کت و دامنی مشکی پوشیدم و سنجاق سینه ی ماکان را به آن نصب کردم . جلوی آینه ی قدی ایستادم شاید این عمل سوءتفاهم شود . شاید فکر کند می خواهم به او بفمانم که هنوز وجودش برایم مهم است . سنجاق را باز کردم و در جعبه اش نهادم . پدر همراه ماکان وارد شد . همگی به احترام برخاستند . ماکان نسبت به گذشته هیچ تغییری نکرده بود فقط کمی چهره اش جا افتاده تر شده بود . نگاه هایمان برای لحظه ای در هم گره خورد ٬ آنگاه هر دو سر به زیر انداختیم . شام در کمال آرامش صرف شد و بعد از آن همه به پیشنهاد پدر به ایوان رفتیم و دور هم نشستیم . صحبت از مراسم یاسر و سروناز بود . قرار بله بران برای چهارشنبه هفته ی آینده تعیین شده بود . یاسر سر به زیر انداخته بود و از خجالت صورتش قرمز گردیده بود . پریا بین جمع یک لحظه نمی شست و دائما از آغوش یکی به آغوش دیگری می پرید . سر شب رنگ مهتا سرخ تر شده بود و زیر دلش به شدت درد می کرد . ناگهان از جا برخاست و به اتاق رفت . نگران شدم و به دنبالش روانه گشتم . مهتا روی مبل نشست و پا هایش را کمی از هم باز کرد . چی شده مهتا درد داری ؟ بله فکر کنم موقعش است . راست می گویی ؟ پس چرا چیزی نگفتی ؟ خب هنوز دردهای اول است . اما تا صبح دیگر خلاص می شوم . من می روم مادر و زن دایی را خبر کنم . نه دختر بد است . درست نیست . بگذار هنوز حالم خوب است . چه می گویی ؟ من رفتم . به ایوان رفتم و گفتم : نادر ممکن یک لحظه بیایید ؟ مادر سر بلند کرد و به آرامی برخاست . : چی شده عزیزم ؟ مهتا درد دارد . فکر کنم وقتش شده است . مادر گل از گلش شکفت : خیلی خب ببرش به اتاقش . می روم زن دایی ات را خبر کنم . بعد از لحظه ای طاهره خانم و فوزیه و مادر بالای سر مهتا نشسته بودند . طاهره خانم فکر نمی کنید باید قابله خبر کنیم ؟ چرا مادر اما هنوز زود است . این چه حرفی است که می زنید زن دایی جان ؟ خواهرم دارد از درد می میرد . اینقدر هول نشو دختر . گفتم آب بگذارند و دستمال ها را آماده کنند . اما زن دایی اگر قابله بالای سرش بیاوریم بهتر است . خیلی خب تو برو و به ناصرخان بگو . از دستور او لبخندی زدم و خود را به ایوان رساندم . مرد ها از غیبت ما تعجب کرده بودند . دایی با دیدنم گفت : چی شده دیباجان رنگ پریده ای ؟ با خنده گفتم : دایی جان حال مهتا خوب نیست . همگی با شنیدن این حرف با تعجب نگاهم کردند . ناصرخان پی قابله ای رفت و ساعتی بعد با پیر زنی هن هن کنان خود را بالای سر مهتا رساند . درد مهتا به اوج رسیده بود . ساعتی می شد که از بی تابی به خود می پیچید . قابله مهتا را معاینه کرد و دستور داد آب بیاورند . بعد خودش کنار تخت نشست و مشغول چای خوردن شد . با کمال خونسردی دوباره مهتا را برانداز کرد و دهان بی دندانش را گشود : دخترم تا می توانی فشار بیاور . هرچه بیشتر فشار بیاوری تولد بچه ات راحت تر است . مهتا مثل مار به خود می پیچید . طاهره رو به قابله کرد و گفت : ننه فکر نمی کنی وقتش است ؟ نه مادر جان هول نشو . هنوز بچه یک دنده هم پایین نیامده . مهتا از درد اشک می ریخت . همه نگران بودیم . مادر گوشه ای ایستاده بود و دعا می کرد . قابله دستی روی شکم مهتا کشید و فشار اندکی به آن داد مادر جان گفتم فشار بیاور . اما مهتا خسته تر از آن بود که بتواند فشاری بیاورد . از اتاق خارج شدم . تحمل دیدن درد او را نداشتم . پدر و دایی جان نگران بودند . ناصرخان هم پشت در اتاق قدم می زد . با دیدنم پرسید : چی شده دیبا ؟ مهتا حالش خوب است ؟ من ... من ه نمی دانم باید چگونه باشد . توکل به خدا کنید . ساعتی بعد طاهره خانم بر سر زنان وارد سالن شد و با عصبانیت گفت : پیرزن خرفت نمی تواند کاری کند . خدایا دستم به دامنت . مادر مثل او بلوا به پا نکرده بود . نمی خواست مهتا روحیه اش را ببازد . به همین خاطر سزرش را از اتاق بیرون آورد رو به ناصرخان گفت : ناصرجان مادرت را آرام کن . نگذار پشت در شیون زاری بر پا کند .بچه ام روحیه اش را می بازد . وارد اتاق شدم قابله دستپاچه بود . مهتا از درد بی هوش شده بود و صدای زن دایی دیگر به گوش نمی رسید . دست های پیرزن را گرفتم : بگو ننه حال خواهرم چطور است ؟ قابله بر سر کوفت : خدا مرا مرگ بدهد . خانم جان بچه را نمی توانم بگیرم . مثل ماهی سر می خورد و بالا می رود . اگر دیر شود زبانم لال . مادر فریاد زد : زبانت را گاز بگیر بگو .چه کار کنیم . اختر خانم من که از اول گفتم دست هایم دیگر توانایی ندارد . بفرستید دنبال ساغر تا دیر نشده است . مادر به صورتش زد : خدا مرا مرگ بدهد . ساغر را این وقت شب از کجا پیدا کنیم ؟ بلند شدم : من می روم دنبالش . اما تو که نمی دانی کجا باید پیدایش کنی . چرا دایه مرا سر پریا برای آوردن ساغر همراه خود برده بود . کاملا نشانی اش را به خاطر دارم . پس برو مادر جان خدا خیرت بدهد . به حیاز دویدم . هیچ کس آنجا نبود جز ناصرخان . اما او هم حالش اصلا مساعد نبود و رانندگی با چنین آدمی در چنان وضعیتی اصلا درست نبود ٬ چون تمام افکار در پی مهتا بود . به اتاق دویدم تا از دایی و پدر کمک بگیرم ٬ اما آنها هم حال مساعدی نداشتند . رنگ به رویشان نبود . خدایا چه باید می کردم ؟ دایه با سبدی پر از پرتقال به من رسید : مادر جان عجله کن حال خواهرت اصلا خوب نیست . با چشمانی اشک آلود گفتم : دایه هیچ کس حال مساعدی برای رانندگی ندارد . خب مادرجان برو از سرهنگ کمک بگیر . مگر هنوز در خانه است ؟ بله در ایوان نشسته است . به سمت ایوان دویدم . ماکان را آنجا یافتم . در آرامشی خاص فرو ر فته بود . سرهنگ می توانید مرا تا جایی برسانید ؟ آه بله . راستی حال مهتا خانم چطور است ؟ برای آوردن قابله می رویم .بجنبید ٬ خیلی دیر شده . حالش اصلا خوب نیست . به سرعت سوار اتومبیل شدیم و در کوچه پس کئچه های خاکی تهران دنبال قابله رفتیم . کوچه اش را به خاطر داشتم ٬ اما در خانه ها همه یکجور بود . یکی از در ها را زدم . جواب نیامد . دوباره مشت کوبیدم . صدای پایی به گوشم خورد . هن هن پیرزنی را شنیدم که با وحشت پرسید : کی است این وقت شب . با فریاد گفتم : منزل ساغر قابله این جاست ؟ پیرزن با خشم گفت : لعنت بر مردم آزار این جا نیست . می شود بگویید منزلش کجاست ؟ پیرزن پشت در بسته فریاد زد : دو خانه آن طرف تر ٬ سمت راست . به سرعت خود را به خانه ی ساغر رساندم . زن بیچاره در خواب بود . وقتی فهمید که هستیم به سرعت چادر بر سر نهاد و سوار ماشین شد و همراه ما به خانه آمد . با رفتن ساغر به اتاق مهتا نفس راحتی کشیدم . صدای گریه ی بچه سحرگاه به گوش رسید دایه مژدهه داد : یک پسر کاکل زری . مبارک باشد . و از ناصرخان مژدگانی اش را گرفت . به طرف ماکان رفتم . در فکر فرو رفته بود . با شنیدن صدایم سرش را بلند کرد : او هم مثل بقیه تا صبح چشم روی هم نگذاشته بود . بی خوابی چشمانش را سرخ کرده بود . سرهنگ ببخشید خلوت شما را بر هم زدم . آمدم تشکر کنم . من که کاری نکردم . چرا اگر شما نبودید جتما الان اتفاق بدی افتاده بود . ماکان خنده ای کرد . همان خنده های گرم قدیم . خواهش می کنم وظیفه ام بود . شنیدم پسر زیبایی است . هر دو خوبند . فرزندشان واقعا زیباست . درضمن دوباره معذرت می خوام که شما را از عالم فکر بیرون کشیدم . ماکان دوباره به فکر فرو رفت و گفت : نه من در حال دعا کردن و راز و نیاز بودم . شنیده ای ؟ چه چیز را ؟ که می گویند وقت تولد نوزاد در های رحمت خدا به بندگان آن خانه باز می شود و دعا ها در این وقت مستجاب می گردد ؟ آه راستی ؟ حتما شما هم دعا و آرزو می کردید . بله درست حدس زدی . چه آرزویی ؟ سرهنگ ؟ شما که آرزویی ندارید . به تمام اهدافتان رسیده اید . موقعیتی بسیار عالی به دست آورده اید . دیگر چه می خواهید ؟ لحنم کنایه آمیز بود . کنایه به این علت که به خاطر شغل و موقعیت اجتماعی ات مرا تنها گذاشتی . ماکان دوباره مثل سابق لبخند زد : کنایه نزن دیبا . من باید برای خوشبختی تو هرچه می توانستم انجام می دادم . آه چه خوب ! چقدر فداکار ! واقعا فکر می کنید بچه ای کنارتان ایستاده که سعی می کنید فریبش بدهید ؟ نه دیبا قصدم فریب تو نیست . این قسمت ما بود همین . راست می گویید . سرهنگ ماکان آریا . این سرنوشت ما بود . اما فکر نمی کنید که من از این سرنوشت ناراضی ام ٬ بلکه فقط وجود شماست که مرا رنج می دهد و وادارم می کند به خاطر آورم چگونه لحظاتم را بیهوده به شما فکر کردم . می فهمید ٬ وجود شماست که باعث کسالتم می شود . ابروهایم در هم گره خورده بود . می خواستم با حرف هایم قلب ماکان را نشانه بگیرم . اما یکباره او خنده ای بلند کرد . به چه می خندید ؟ به تو که بودنت باعث نشاط روحم می شود . می دانی من برعکس تو فکر می کنم واقعا سلیق ها متفاوت است ٬ تو خیلی زیبا و جا افتاده شده ای و این اخم و غیظ تو را جذاب تر کرده است ! باور کن بودنت باعث نشاط روح و تسلی خاطرم است . از فرط عصبانیت از او جدا شدم به سوی مهتا شتافتم .
برای شب ششم بچه ی مهتا جشنی ترتیب دادند . پسرش کوچک و تپلی بود . نامش را رضا گذاردند ٬ به عشق مولایمان اما هشتم . به حیاط رفتم . هدیه ای که برای رضا تهیه کرده بودم یک اسب چوبی گهواره ای بود . از وقتی ان را بالای سر بچه گذاشتم پریا لحظه ای اسب پیاده نشد و دائم با شیرین زبانی می گفت : خاله یک اسب خوشگل برایم خریده است . مال رضا نیست . هرچه مادر می گفت : عزیزم خاله دیبا برای تو گوشواره های خوشگل خریده ٬ این مال داداشی است پریا بغض می کرد و می گفت : نه داداشی لوس است . از کنار مهتا برخاستم تا به حیاط بروم و نفسی تازه کنم . ده روزی می شد که به تهران امده بودم و از احمد حیچ خبری نداشتم . دلم به حال خودم می سوخت . وقتی عشق مهتا و ناصرخان را با خود مقایسه می کردم ٬ می دیدم واقعا بیچاره ام چقدر این مرد سنگدل بود . در مدت دو سال و نیم زندگی مشترک هیچ خاطره ی خوشی ازش نداشتم . دوست داشتم این روز ها سراغی از من بگیرد تا بدانم پشیمان است ٬ اما اصلا از او خبری نبود . مادرش هم دائما از من روی بر می گرداند ٬ به زوری که یک بار مادر پرسید : دیباجان با زن دایی مهوش حرفت شده که این طور با اکراه با تو سحن می گوید ؟ در جوابش با ناراحتی گفتم : نه مادر جان این چه حرفی است که می زنید ؟ شما که اخلاق او را بهتر از من می دانید . « « « ادامه دارد .نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم موضوعات آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |